به همین سادگی

آمده ام که باشم در این دنیای یادها و فراموشی ها آمده ام که خوانده شوم دیده شوم دوست بدارم و دوست داشته شوم من برای همراهی آمده

به همین سادگی

آمده ام که باشم در این دنیای یادها و فراموشی ها آمده ام که خوانده شوم دیده شوم دوست بدارم و دوست داشته شوم من برای همراهی آمده

خود من

دلم برای نوشتنهایم تنگ شده.برای خلوت شاعرانه پیش از سرودن. برای خلسه در تنهایی پیش از نوشتن. برای همان شور دیدین کلماتی که حرف حرف بزرگ می شوند و  می شوند یک جمله یک متن.

دلم می خواست خودم باشم با نام خودم اما ...اما دریغ از قضاوت های آدم ها و دریغ از جسارتهای بر باد رفته ام

این خود من نبودن آزارم می دهد.

من ناگزیر

گاهی اوقات آدم ناگزیر به فراموش کردن و از دست دادن است.کنار گذاشتن و کنار گذاشته شدن.دلیلش را نمی فهد،منطقش را درک نمی کند اما ناگزیر است. 

اینقدر تناقض بین احساسات وجود دارد که دیگر به خود جسارت اظهار نظر در مورد احساس هیچکس را نمی دهم. 

امروز ناگزیرم به از دست دادن یک رابطه دوستانه.دوستیی که عذابش بیش تر از آسایشش بود و امروز که ناگزیر به ترکش می شوم نمی دانم چرا دلتنگش هستم.حسی که همیشه به باد انتقاد و تمسخرش می گرفتم.حادثه همان زندان بان و زندانی. 

دلتنگ می شوم برای محبت کردن و همراه بودنم برای دیگری.دلتنگ می شوم برای پشتیبانی و مهربانی اش.دلتنگ می شوم از همین امروز.اما این من ناگزیر انتخاب دیگری ندارم.

خسته ام

نمی دونم چی می خوام بنویسم فقط دلم می خواد بنویسم 

این قصه تکراری همیشه دیگه نوشتن نداره این حرفها و حرفها و حرفهای خاله زنکی و پشت سر اینو اون اراجیف گفتن دیگه آخر نداره 

 

خسته ام از هر بار که این زخم کهنه دید بد آدم های مریض باز می شه حرص خوردنم 

از حس پشیمونی ساده بودنم . از اینکه آدم ها برام آدم بودن نه تعریفی از دو جنس. 

از اینکه اطرافم رو نمی شناختم از اینکه نمی دونستم خیلی چیزها رو نباید با سادگی رو بازی کرد.از اینکه مهربانی و محبت رو نمی شه به همه کس ارزونی کرد و باید کلی ملاحظه و چهارچوب براش در نظر گرفت. 

دلم می خواد برم از اینجا برم تو یه محیط ساده تر یا آشناتر با انسانهای این نسل و این عصر.جایی که نگاه به آدم ها اینقدر جنسی نباشه.جایی که محبت کردن به آدم ها بر اساس جنسشون تعبیر و اسم گذاری نشه. 

دلم می خواد دیگه این دنیای اطراف رو نبینم. خودم باشم و همسر و فرزندم.گور بابای آدمای دیگه.گور بابای رفاقت و محبت.گور بابای روابط انسانی.  

خسته ام خسته 

نمی دونم چطور خودم رو رها کنم از برگشت این عذاب از تهمت ها و دیدهای اشتباه 

چطور بین این آدمهایی باشم که.... نمی دونم 

باید پناه ببرم به آغوش داشته هام .به اونهایی که میشناسند منو و اونهایی که می فهمند این من بودن ها رو . به آغوش همسر،پدر ،مادر و برادر و .... 

خدا رو شکر که دارم من اینها رو .خدا رو شکر که هستن و .... 

خدا رو ... خدا رو این روزها جور دیگه ای شناختم. خدایی که در بند بندها نیست .خدایی که مهر ورزیدن آدم ها رو به هم می خواد و به همه. من این خدامو دوست دارم 

نفس هم نکشیم

نمی دونم واقعا چی تو سر این مردم و این مسئولین هست؟ 

حالم به هم می خوره از این همه .............. 

اصلا نمی تونم در موردش چیزی بگم فقط در همین حد بگم که یه برنامه دوچرخه سواری برای دخترا و پسرا برگزار شده که حالا آه و فغان بلند شده که این منکر است و ... دختر و پسر.... دوچرخه سواری دختران....!!!؟؟؟؟ 

بعد هم این نظریه جالب: دوچرخه سواری بانوان چون باعث تحریک مردان می باشد به هیچ شکل جایز نیست. 

مملکته داریم؟؟

به همین می ارزد

به تمام چیزهای دیگرش نیرزد مادر شدن به همینش می ارزد که با تمام خستگی و خواب آلودگی با صدای نرم و نازکش از خواب بیدار شوی و حتی با غرو لند کردن و به در و دیوار خوردن به سمت آشپزخانه بروی و برایش یک لیوان آب بیاوری که وقتی قلپ قلپ خوردنش را می شنوی غرق لذت شوی و با آرامش خیال  تمام دوباره بخوابی .