کائنات هم نتونست برای ما کاری کنه، شاید هم قوه جذب ما کم بود،شاید هم زیادآرزو نکرده بودیم بهرحال کنکور ارشد فراگیر قبول نشدیم جفتمون.حالا دیگه می دونیم که خودمون باید یه کاری بکنیم مثلا وقتی کنکور می خوایم بدیم درس بخونیم و به کائنات بی خیر هم زیادی تکیه نکنیم.اما کارهای بهتری از درس خوندن هم هست.فعلا که یک عالمه کتاب و فیلم در لیست انتظار بزرگ شدن پسرک دارم که فکر می کنم زمان انتظار داره به آخر می رسه.پسرک این روزها خیلی عاقل و بزرگ شده.همون پسری که دوست دارم با یک اسباب بازی توی دستش .
چرا ما یه چندتایی دوست خوب و توپ نداریم که حالی ببریم از این زندگی. که بودنشون رو کنارمون جشن بگیریم که دلمون برای بودن با هم تنگ بشه که توی شادیهامون بخوایم که اونها هم کنارمون باشن. واقعا چرا ما به این پیسی وحشتناک خوردیم؟ تازه ما رو باش که میخوایم دوباره به یه شهر جدید کوچ کنیم و هنوز امیدواریم اوضاع از این بدتر نشه.
یه برنامهای دوران بچهگیهامون میداد:
دلم یه همزبون میخواد یه دوست مهربون میخواد
یکی باشه دلم وا شه توی این تاریکی مطلق مث یک نقطه پیدا شه