و این منم؛ زنی در آستانه سی سالگی

 

چند روزه که پیاده روی نیم ساعته صبح رو شروع کردم اما امروز حوصله اش رو نداشتم. یک ایستگاه بعد از اداره پیاده شدم ترانه دلچسبی رو انتخاب کردم و گوشی تلفن همراه رو چسبوندم به گوشم و شروع کردم به زمزمه کردن.

نزدیک اداره می شدم و باید مناسب تر رفتار می کردم ، مناسب سنم و فکر کردم که من الان یک زن سی ساله هستم و چه رفتاری می تونه برای من عادی یا غیر عادی باشه.آیا یک زن سی ساله می تونه هنوز به موسیقی علاقمند باشه و موقع راه رفتن موسیقی گوش بده.من هنوز به موسیقی علاقمند هستم؟اصلا به چی علاقه دارم؟ دلم می خواد چی کار کنم؟ چی باشم؟ نمی دونم!!

همیشه فکر می کردم سی سالگی سن قشنگیه برای یک زن و چقدر آدم توی سی سالگی می تونه پر بار باشه و حالا من در آستانه سی سالگی دارم کم کم تغییراتی رو حس می کنم.دارم کم کم از اون جوانی و آزادی درمیام و به سمت زنانه تر بودن و قیودش پیش می رم.کیف و کفش زنانه تر، لباس های زنانه تر و ... .

همیشه از اینکه تمام زنها به فکر رژیم و ورزش برای لاغری بودن کفری می شدم و حالا فکر می کنم که برای این هیکل از شکل دراومده باید یه فکری بکنم رژیمی ورزشی!

فکر می کردم که سی سالگی اوج ثبات و فعالیت برای یک زنه و حالا من در زندگی به یک ثبات نسبی رسیدم،فرزندی دارم که برای پرورشش تلاش زیادی می کنم و بارور کردنش برام رسالت مهمی توی زندگی شده ولی نمی دونم که خودش این رو بعدها می فهمه و از اینکه من یک مادر عادی براش نبودمخوشحال می شه یا نه و قدر کارهام رو می دونه؟

گر چه می دونم درنهایت بازهم در آینده فرزندم مثل تمام مادرهای دیگه گم خواهم شد.

چند ماه دیگه مسئولیت مهم شیر دادن به فرزندم را تمام می کنم و چه چیز با اهمیت دیگه ای رو می تونم جایگزین این کنم که احساس بطالت و بیهودگی دامنم رو نگیره.

خیلی کارها هست که باید تا حالا انجام می دادم و ندادم و حالا کوهی از کارها پیش رومه و من ایستاده در آستانه سی سالگی ترجیح می دم که فقط به کارهای این خونه لعنتی تمیز نشدنی برسم و وقتم رو هرز بدم.

و من علایقم را گم کرده ام و انرژی محرکم را.

و من در آستانه سی سالگی و شاید درست در نیمه زندگی ام نشسته ام دست بر دست و به دوردستها چشم دوخته ام و تنها آگاهی از اینکه در خیال کسانی هنوز یک دختر مجرد هستم که می توانم گزینه خوبی برای ازدواج باشم به از دست نرفتن تمام جوانی ام امیدوارم می کند.