لعنت به سرطان

به سختی می تونم بغضم رو فرو ببرم وقتی که نگاه می کنم و می بینم با دست گلوش رو می کشه و اب دهنش رو قورت می ده که بغضش نترکه. مردی که شاید سنش بیشتر از بابای من باشه و حالا جلوی منی که جای دخترشم بخواد از دلتنگی هاش بگه و اشک و بغض امونش نده.

راننده اداره است و زنش از یک سال پیش با این سرطان لعنتی درگیره و حالا دکتر ازش قطع امید کرده...

می گفت که 50 سالشه و تموم زندگیشو گذاشته برای دخترهاش.می گفت که خیلی فرز و زبل بوده ( و وقتی اینو می گفت برق ذوق و غرور توی چشمهاش بود) و حالا موها و ابروهاش ریخته،دستهاش فلج شده و انگار یه پیرزن 70 ساله است و دوباره سکوت ناگزیر از بغض.

ای لعنت به من که رخوت کار وهدیه ای که نگرفتم شده غصه زندگیم و یادم رفته شکر تمام این نعمتها و ... لعنت به این نخوت.

می گفت به جز چندتا فرش که برای جهاز دخترش کنار گذاشته بقیه وسایلشون رو فروختن و دخترش که برای نگهداری از مادرش ترک تحصیل کرده و تمام لحظات رو کنار اون می گذرونه با اون می خوابه بیدار می شه و پا به پاش درد می کشه.

آخ دلم برای چشمهای مهربون مادرم تنگ شد امروز وقتی برم خونه حتما کلی   قربون صدقه اش می رم و برای تمام فداکاری هاش ... کاش می تونستم بمیرم.کاش جز این همه زحمت خودم و بچه ام چیزی براش داشتم. فکر می کنم آیا من اینقدر انسان بودم که اگر لازم بود به خاطر مادرم از اولین خواسته ها و نیازهام بگذرم؟

پیاده می شم میرم دنبال کار اداره و بر میگردم و دنبال ماشین می گردم که با لبخند صدام می کنه. وای خدای من اون مرد می خنده؟ لبخند می زنم و دنبالش می رم.

انگار احساس کرده غمش رو حس کردم و شاید پیش خودش فکر کرده که نباید ناراحتم می کرده که توی مسیر با خنده و شوخی حرف می زنه شاید هم می خواد فراموش کنه اونهمه درد و خستگی رو شاید هم...