غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

مدتی بود که حسرت نداشته های مادی رو می خوردم و حرص داشتنشون رو می زدم اما دیروز همه چیز دست به دست هم داده بود که برگردم به وجهه انسانیم.وقتی ظهر موقع برگشت به خونه آدم های منتظر کنار پل رو سوار می کردیم خوشحال بودم از اینکه یه پراید معمولی داریم که می تونیم این آدم ها رو از این گرمای طاقت فرسا نجات بدیم.مطمئن بودم اگر بنز داشتیم سوارشون نمی کردیم یا شاید خودشون سوار نمی شدن.

ایضا دیروز به این فکر می کردم من که به چند تا کتاب خوب برای خوندن، یک اتود و چند تا خودکار رنگی دلخوش ترین آدمهام دیگه چرا باید نگران نداشته هایی باشم که شادم نمی کنن و برای همین بعد از مدت ها یک گشت حسابی توی کتاب فروشی زدم و عطر کتاب ها سرخوشم کرد اما پول زیادی برای بردن این عطر به خونه نداشتم (نه اینقدرها هم وضع خراب نیست همه پولم رو قبلش خرج دکتر و دارو کرده بودم)

و مطلب آخر اینکه توی پاساژ به ویترین مغازه ها و قیمت های نجومی بی اساس شون نگاه می کردم و هر چی منطق های موجود در ذهنم رو زیر و رو می کردم هیچ کدومشون جوابگوی دلیل خرید آدمها از این مغازه ها نبود وقتی که همین جنس رو می تونی به دو سوم قیمت جای دیگه بخری.حتی اگر از پولداری بیچاره خرج کردن باشی باز هم معقول نیست.