عاشورای حسینی

وقتی بچه بودم محرم یه مفهوم و حال و هوای دیگه ای برام داشت.یه جوری بود مثل یکی از فرایض. نمی دونم چطور به مرور زمان برام رنگ باخت و بی رنگ شد اما می دونم که بی اعتقادی همسرم به مراسم محرم خیلی تاثیر داشت.اما انگار یه چیزی همیشه مثل یه تلنگر می خواد منو به یه جایی برگردونه یا به جایی برسونه نمیدونم. 

چند سال پیش وقتی روزهای محرم توی شهر غریب دلم خیلی گرفته بود هوس غذای نذری کردم از خونه زدیم بیرون که بریم غذا بگیریم هر جا می رفتیم غذا گیرمون نمی یومد یک دفعه دلم بدجوری شکست و پیش خودم گفتم امام حسین دیگه اینقدر ... یک دفعه یه آقایی با سینی شربت اومد و زد به شیشه ماشین.نمی تونم بگم چه حسی بود و چه بغضی و بعدش غذا و ... 

امسال هم دیدن اعتقاد برادر عزیز که خیلی تفکراتش رو قبول دارم باعث شد کمی سعی کنم خودم رو برسونم. اما مهمانداری باز هم نگذاشت و مخصوصا حسرت شام غریبان امسال هم به خاطر بیماری پسری موند به دلم. اما دیروز رسیدن به دسته و یه جور نظر به پسرم باز حالم رو دگرگون کرد و باز حال خوشی بود با بغضی که نمی تونستم گریه اش کنم.