-
شروع کن شروع کن
پنجشنبه 2 آبان 1387 09:05
دیگه وقت یه تغییر اساسیه.تمام بهونهها تمام شد.پسری رو از شیر گرفتی سفر تابستونیت رو رفتی ماه رمضون رو پشت سر گذاشتی جریان انتقال از شهر هم منتفی شد شایعه رفتن مدیرکل هم زرشک شد حالا دیگه باید شروع کنی شرایط همینه حالا تو باید یکم عوض بشی و مهمترین کار اینه که کارت رو دوست داشته باشی و یادش باشه که واقعا موقعیت خوبی...
-
و اخیراْ
دوشنبه 22 مهر 1387 11:16
بالاخره یکی پیدا شد بفهمه ما داریم یه کارایی میکنیم. مدتها بود فکر اینکه هیچکس نمیفهمه من چقدر برای تربیت و پرورش پسرکم تلاش میکنم و وقت میگذارم ناراحتم میکرد نه اینکه کار شاقی بکنم نه از اینکه سعی نمیکردند به اصولم توجه کنند و حداقل حرکات خنثی کننده نداشته باشند. البته به استثنا همسر که همیشه بابت این قضیه...
-
اوقات خوش
پنجشنبه 18 مهر 1387 13:46
چه خوبه یه سری آدم هستن که روز تولدت رو یادشون نمی ره هیچوقت چه بده روز تولدت از یادنامه اونهایی که فکرش رو هم نمی کردی حذف بشه. چه خوبه که روز تولدت بتونی کنار دوستی باشی که نیاز داره به کسی که اضطرابش رو باهاش تقسیم کنه چه بده که فکر کنی تو الان دوستی نداری که اونجوری که دوست داری دوستی کنه برات. چه خوبه که بعد از...
-
نیاز دارم به عطر کتاب
شنبه 13 مهر 1387 14:14
من مثل همیشه های دیگه یه دفترچه دارم که دم دستمه و هرکتابی که باید یه روز بخرم و بخونم و هر فیلمی که باید ببینم توش یادداشت می کنم تا یادم باشه اما نمی دونم چرا هیچ وقت فرصت نکردم چند تا برگش رو کم کنم. دائم در حال زیاد شدنه.باید به فکر رفتن به کتاب فروشی باشم برای خرید یه دفترچه جدید!! چند وقتی بود فکر می کردم دیگه...
-
کس نخارد پشت من
یکشنبه 31 شهریور 1387 14:35
کائنات هم نتونست برای ما کاری کنه، شاید هم قوه جذب ما کم بود،شاید هم زیادآرزو نکرده بودیم بهرحال کنکور ارشد فراگیر قبول نشدیم جفتمون.حالا دیگه می دونیم که خودمون باید یه کاری بکنیم مثلا وقتی کنکور می خوایم بدیم درس بخونیم و به کائنات بی خیر هم زیادی تکیه نکنیم.اما کارهای بهتری از درس خوندن هم هست.فعلا که یک عالمه کتاب...
-
واقعا چرا؟
یکشنبه 24 شهریور 1387 10:00
چرا ما یه چندتایی دوست خوب و توپ نداریم که حالی ببریم از این زندگی. که بودنشون رو کنارمون جشن بگیریم که دلمون برای بودن با هم تنگ بشه که توی شادیهامون بخوایم که اونها هم کنارمون باشن. واقعا چرا ما به این پیسی وحشتناک خوردیم؟ تازه ما رو باش که میخوایم دوباره به یه شهر جدید کوچ کنیم و هنوز امیدواریم اوضاع از این بدتر...
-
فرهیخته
چهارشنبه 30 مرداد 1387 07:24
فکر کردی چهارتا کتاب بخونی دوتا فیلم ببینی ویه چیزهایی بنویسی فرهیخته هستی. نه! اول باید آدم باشی. جمعه گذشته دوتایی رفتیم کنکور ارشد فراگیر.با یه هفته درس خوندن و همین کلی موضوع رو فکاهی میکرد که با چه انگیزهای تا دقیقه آخر کتاب دستم بود و ... گفتیم سر راه بریم بستنی بخوریم که پول دیدیم پول نبردیم.رفتیم عابر بانک...
-
تبارکا...
دوشنبه 21 مرداد 1387 09:09
میدونی چرا اینقدر از دیدن آینه لذت میبرم. چون من عاشق زیباییهای آفرینش خداوند هستم.
-
تاریک خاطران همه در ناز و نعمتند
یکشنبه 13 مرداد 1387 12:20
اگر میدونستم که زندگی واقعا چیه دنبال یه آدم با فکر نمیگشتم و همین که بفهمم اهل فکر و تفکره باهاش ازدواج کنم بعد توی این زندگی پر مشکله و این همه فکر مشغولی دوتایی به رنج و پوچی و نا امیدی و غم و ... برسیم.اگه میدونستم چی به سر این مملکت و این ملت مییاد دنبال یه آدم بیفکر سرخوش میگشتم تا حداقل بتونم با سرخوشی و...
-
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
پنجشنبه 3 مرداد 1387 11:00
مدتی بود که حسرت نداشته های مادی رو می خوردم و حرص داشتنشون رو می زدم اما دیروز همه چیز دست به دست هم داده بود که برگردم به وجهه انسانیم.وقتی ظهر موقع برگشت به خونه آدم های منتظر کنار پل رو سوار می کردیم خوشحال بودم از اینکه یه پراید معمولی داریم که می تونیم این آدم ها رو از این گرمای طاقت فرسا نجات بدیم.مطمئن بودم...
-
ای کاش
سهشنبه 1 مرداد 1387 12:47
هنوز در آن آرزوی محال سیر میکنم که ای کاش کاری داشتم که دوستش داشتم.ای کاش کاری نداشتم و کاری میکردم که دوستش داشتم. یک مسئولیت دیگه به کارهام اضافه شده که البته بهم احساس مفیدتر بودن میده اما الان که وقت آمادهکردن آمار عملکردشه ترجیح میدادم انگل باشم تا یک انسان مفید. خوب با این همه کار نمیتونم برنامه سفر رو...
-
یادمان باشد...
یکشنبه 23 تیر 1387 13:25
وقت کمی دارم اما خوشحالم که یادم افتاد مهربانی و خوبیهاش رو اینجا بنویسم.حق با همسر گرانقدره که من همیشه بدیها و ناراحتیها رو توی سررسیدهام مینویسم و این میشه که خوبیهاش رو خیلی زود فراموش میکنم.عزیزم متشکرم به خاطر حرفهای مخلصانه و سپاسگزاریهای بی غرورت. دوستت دارم .
-
آری شود ولیک به خون جگر شود
یکشنبه 23 تیر 1387 08:17
این روزها همه چیز حسابی به هم ریخته.واقعا هفته بدی رو پشت سر گذاشتیم.فکر میکردم اماسل سالگرد ازدواج خوبی داشته باشیم اما همون روز درگیر مشکل پسرمون تا آخر شب دکتر و... بودیم.مشکل نوظهور لکنت این آقا پسر بدجوری حالم رو گرفته و اعصابم رو به هم ریخته. بعد از اون هم تب و عفونت لوزه و کنارش مریضی دوستام و ... باورم نمیشه...
-
گرفتاریهای این ترازو
شنبه 15 تیر 1387 13:04
بالاخره موفق شدم از این بلاتکلیفی لعنتی در بیام.بعد از اون تحقیق چندماه پیش برای خریدن ماکروویو که در آخر منجر به مسکوت ماندن قضیه شد آقای شوهر در یک اقدام توپ یک عدد از این ادات مطبوخانه را به عنوان هدیه ابتیاع فرمودند. که دیگه هم منو از این همه تحقیق و تفحص نجات بده هم خودشو از این مردد بودنم.اما از شانس بد این...
-
یوهو
پنجشنبه 13 تیر 1387 12:31
امروز بعد از ۵ ماه یک عالمه اینترنت دارم و البته مدیر ندارم . اما حیف که وقت تمومه و باید برم
-
عدد بده
پنجشنبه 9 خرداد 1387 10:50
آخ که این روزها این ترانه «عدد»نامجو چقدر حال میدهو وصف الحاله و چقدر غم ملموس دوستداشتنی زجرآور به دل آدم می شینه : ... ببین چگونه جان مشوش است عدد بده ببین شهید شد برادرت شهید شد عدد بده ببین که نیستی عدد نود بده ز صد گذر زصد گذر دلت به انتظار چشمهاست ببین جهان چگونه..... نرو به زیر کار و بار دلبران گران نرو خزان...
-
چیکار می شه کرد؟
چهارشنبه 8 خرداد 1387 10:02
آقا ما از پولداری مردیم و نمی دونیم چیکار کنیم.نمی دونیم بریم تو کار ملک و املاک، تجارت، سرمایه گذاری داخلی، بخش خصوصی و یا سرمایه گذاری خارجی. من چند وقته که دقیقاً حس می کنم توی این وضعیت بی ثبات و داغون اقتصادی ایران این سرمایه دارای طفلک چی دارن می کشن.بحث این همه سرمایه و این همه بازار گل آلود و البته طمع آدمیزاد...
-
من بی نوشتن ... نیستم
چهارشنبه 8 خرداد 1387 10:01
واقعا نمی تونم ننویسم . این روزها که مجال و حالی برای نوشتن نیست می فهمم که چطور معتاد این نوشتنم که به بهانه های مختلف کاری و بیکاری می نویسم. نمی تونم ننویسم و این وبلاگ نویسی هم نیازم را رفع نمی کنه نوشتنی می خوام از جنس کاغذ و قلم . وقتی که قلم لای انگشتامه و کاغذ سفید زیر دستم رنگی می شه حس خوب نوشتن سرشارم می...
-
این تنبل از خود راضی
چهارشنبه 25 اردیبهشت 1387 13:04
همسرم همیشه طوری وانمود می کرد یا واقعا همینطور بود که آرایش اصلا براش مهم نیست و حتی خیلی وقتها بهتره این حایل مصنوعی و شیمیایی بین ما نباشه و من تنبل هم از خدا خواسته. اما بالاخره یه روز صداش دراومد و گفت اگه آرایش می خوای بکنی یه آرایش کامل بکن اونجوری دوست دارم نه مثل زنهای کارگر که سریع یه دست به موهاش می کشن و...
-
و این منم؛ زنی در آستانه سی سالگی
دوشنبه 26 فروردین 1387 10:08
چند روزه که پیاده روی نیم ساعته صبح رو شروع کردم اما امروز حوصله اش رو نداشتم. یک ایستگاه بعد از اداره پیاده شدم ترانه دلچسبی رو انتخاب کردم و گوشی تلفن همراه رو چسبوندم به گوشم و شروع کردم به زمزمه کردن. نزدیک اداره می شدم و باید مناسب تر رفتار می کردم ، مناسب سنم و فکر کردم که من الان یک زن سی ساله هستم و چه رفتاری...
-
من آمدهام
دوشنبه 26 فروردین 1387 10:05
سلام. سال نو مبارک. بالاخره بعد از این همه تنبلی و غیبت دوباره برگشتم.نوروز خوبی رو شروع کردم که امیدوارم برای همه همینطور بوده باشه و این چند روز زندگیم خیلی عاشقانه و گرم شده. خدا رو شکر که باز هم به این نتیجه رسیدم که چیزهای مهمی توی زندگی هست که مادیات رو خیلی بیرنگ میکنه و چقدر باید شکر گزار این همه نعمت باشیم....
-
من زندهام
دوشنبه 29 بهمن 1386 14:25
این مغز و قلب نخودی من هنوز هم گنجایش بیشتر از اینو از احساسات بد ندارن.همون موقع با نوشتن این چیزها(پست قبلی) آرومتر شدم.بعد با چرخیدن توی عکسهای کامپیوترم عکس بک گراند رو عوض کردم و عکس خودم رو به جای پسرم گذاشتم.با اینکه عکس توی یه قبرستون قدیمیه اما حس باد و هوای لطیف و احساس خوبم توی اون لحظه خیلی حس خوبی بهم می...
-
من چهام شده؟
چهارشنبه 10 بهمن 1386 13:29
نمیدونم چم شده.یه احساس بد بی اهمیتی یا کمبود میکنم و نمیدونم چرا.هنوز خودم هم باورم نمیشه من با اون دید زیادی مثبت دچار و درگیر این احساسات شدم.احساس میکنم هیچکس برای من هیچ کاری انجام نمیده و من چرا اینقدر به فکر همه هستم.یادم افتاده چرا وقتی از بیمارستان اومدم برام توی اون منقل سنگی اسفند دود نکردن.چرا فیلم و...
-
please help me
یکشنبه 7 بهمن 1386 11:06
من کمک میخوام. باز طبق معمول بین چند تا دو راهی گیر کردم. صاحب نظرها ارئه طریق فرمایید: ۱-من دوباره میخوام برم کلاس زبان.تعیین سطح شدم و رفتم ترم ۵ حالا احساس می کنم خیلی لغات و اصطلاحات توی کتابهای قبلی هست که احتمالا من تا حالا نشنیدم و نمیدونم چیکار کنم برم از ترمهای پایین تر شروع کنم یا همین ترم رو برم و خودم...
-
نه زمان را درد کسی
پنجشنبه 4 بهمن 1386 13:32
نه زمان را درد کسی نه کسی را درد زمان انگارکه دیگه روی دور افتادم و آدم شدم.امروز هم تقریبا یه روز خوب بود کارهام رو به موقع انجام دادم و سررسید سال ۸۵ که روی میزم بود(امروز میزم رو اساسی مرتب کردم) ورق زدم و یه نوشتههایی دیدم که دلم میخواد اینجا بنویسمشون.چون میدونم اینجا رو هر از گاهی میخونم اما سررسیدها رو حالا...
-
بارونه بارونه
چهارشنبه 3 بهمن 1386 14:25
بارونه بارونه تنم کویر لوته من میگم امروز اینجا برف اومده یعنی باریده ولی به زمین نرسیده و بارون شده.توی ارتفاع اتاق کار من خیلی واضح دونههای ریز برف رو میشد دید که توی هوا معلق بودن و با چرخش به سمت پایین میرفتن.خیلی برام جالب بود اینجا و برف.بعضیها تاییدم میکردن ولی دوستام که جای دیگه بودن میگفتن نه. می گفتن...
-
ما را با خجالت انگیزاندند
دوشنبه 1 بهمن 1386 12:24
خوب واقعا دیگه حقم بود این چند روز اضطراب و دلهره و به قول بعضیها استرس کاری.آخه تنبل بازی هم تا یه جایی. نه واقعا حقم بدتر از اینها بود. آقا من از روی سهل انگاری پیگیری یه کاری رو حدود یکسال عقب انداختم و بعد از یکسال هم وقتی پیگیر قضیه شدن دنبالش افتادم اما دیگه کار از کار گذشته بود و مدرک مورد نظر از بین رفته...
-
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
چهارشنبه 26 دی 1386 14:13
دور از جان همه باز هم مثل خر در گل بماندیم...
-
گرما تولید انرژی میکند !واقعا
سهشنبه 25 دی 1386 09:30
چند روزی بود که همش سردم بود و همیشه حسرت اون شلوارهای گرمی که زیر شلوار بیرون میپوشیدمشون و حالا نداشتمشون رو میخوردم و به مغز نخودیم حتی یک لحظه هم خطور نمیکرد که میتونم یکی دیگه بخرم و حوصله پوشیدن پالتو و جوراب گرم و اینا رو هم نداشتم تا اینکه دو روز پیش مامان این پیشنهاد رو داد که بریم من شلوار گرم بخرم و...
-
برف نیست باران که هست
شنبه 22 دی 1386 10:22
بعد ازمدتها یه روز خوب توی خونه موندن رو تجربه کردم .وقتی که هیچ کار خاصی لازم نیست انجام بدی و نگران این باشی که توی این روز تعطیل باید به خیلی کارها برسی .نه لازمه درس بخونی نه کارهای خونه رو انجام بدی نه تمیز کاری نه رفت و روب نه حتی مهمونی.هیچی. یه بطالت خوب.بطالت نه یه استراحت خوب.راستش به این فکر میکنم خوب...